ساشا

روزنوشتهاي ساشا

11/27/2004

بلاخره عصر شنبه خودمو رسوندم و سپهرو دیدم ، شانس آوردم قرار شده بود 1 هفته ای بمونه. هردو مون حسابی ذوق کردیم .
پنجشنبه ازش پرسیدم می مونی .گفت آره. اگه برم 1روز قبلش خبرت میکنم. تا اینکه شب با هم رفتیه بودیم بیرون ،(جای شما خالی .ساندویچ توچال مهمون سپهر جان) گفت : ممکنه فردا بره . آقا ما رو میگی ، حسابی ریختیم به هم. آخه وقتی یه هویی میره اصلا نمیتوم خودمو راضی کنم . نمیدونم چرا؟
بعدا ها میخواهم هر جا بره منم باهاش برم . هم سیاحته هم تجارت.
در مورد پروژم مثل خر موندم تو گل . هر جا میرم ، میگن چرا اینو قبول کردی ، خیلی سخته !کمتر به رشته ات میخوره !موضوع ات رو عوض کن.(نواین وقت کم از ما چه توقعاتی دارن) و...صد تا حرف دیگه. خیلی بده که آدم نفهمه چی کار داره مینکه . بین دوراهی و چند راهی گیر کنه.

11/19/2004

به دنبال بلیط

خوبه که بلیط هواپیما روز بروز گرون میشه ، وگر نه ما پیاده پیاده بودیم . و اینجروی است که بنده هر وقت میام خونه گیر میکنم اگه از تهران بلیط برگشت گرفتم که گرفتم وگر نه باید به هر کسی که دستم میرسه التماس و خواهش کنم تا یه بلیطی واسم پیدا کنن. ایندفعه هم که بدتر از همیشه همش دارم هول میزنم که هر جوری شده یه بلیط پیدا بشه آخه سپهر برا یه روز برگشته تهران ، پدر سوخته بهم گفته بود ماموریتش 12 روزه است . حالا 11 روزش تموم شده ، دوباره میخواهد برا دو هفته دیگه بره بابل . من با این آقای بد قول چی کار کنم .!!!
هفته گذشته وقتی می خواستم بیام خونه رفتم جلسه دفاعیه یکی از بچه ها یدانشگاه تربیت مدرس که عنوان پایان نامه اش خیلی نزدیک به عنوان پایان نامه منه ، چشمتون روز بد نبینه ، کلی تو این خیابونای تهران گم شدم آخرشم وقتی که پیدا شدم و از کسی لایه های اطلاعاتی مورد نیازمو گرفتم ، تازه فهمیدم که کل این دو ماهو هر کاری کردم باد هوا بوده و بنده ول معطل. کاش استاد راهنما ها یا اسمشونو عوض میکردن یا لااقل درست راهنایی میکردن .تا دانشجوی بدبخت از همه جا بیخبر مجبور نمیشد که 300 بار یه کارو از نو شروع کنه . آخه ما چه کناهی کردیم پولش میره تو جیب آقایون ما باید حرصشو بخوریم .

11/09/2004

بدو بدو

هفته گذشته که تولدم بود واسه سپهر کیک نخریده بودم . قرار بود بعد از شبهای قدر براشون کیک بگیرم . دیروز ظهر سپهر زنگ زد و گفت که از فردا باید بره ماموریت ! میدونستم میخواد بره ولی نه به این زودی . بهش قول داده بودم قبل رفتنش براش آش دوغ بپزم. ننمیدونستم که ناراحت رفتنش باشم یا فکر قولهایی رو که بهش دادم. ساعت 2,20 دقیقه بود که سپهر اومد دانشگاه دنبال یه کتابی بگرده،کارمون تا 3.45طول کشید ، 4.20رسیدیم خونشون ، برا اینکه آش تا افطار بپزه ؛ بدو بدو رفتیم سبزی و مخلفات آشو خریدیم . تا رسیدیم هر چی دستم می اومد ریختم توش ، طفلی بابا مامان سپهر از دست عروس شیطون افتادن تو دردسر ، با با سبزی پاک کردو مامان بقیه کاراهای آشو بعهده گرفت. ما هم که بدوبدو رفتیم که از گاستان کیک بخریم . دهنتون آب نیافته ، کیک های خیلی خوشگلی داشتند. چیز کیک که ساده و خوشگل ، مخصوص آدمهای بخصوص؛ انواع کیک های خامه ای و کیک میوه ای که ما انار دارشو انتخاب کردیم . جاتون حسابی خالی بود .سر افطار همه از تندی آش دهنشون سوخت . بیچاره مامان بزرگش ، 2 قاشق بیشترنتونست بخوره !بعداز افطارهم که خواهر سپهر کتاب میخواست منم برا مانتوم دگمه لازم داشتم یه سر رفتیم پاساژ مفید . تا رسیدیم کیک و بریدم و نخورده پاشدیم تا من به موقع به خوابگاه برسم. طفلی سپهر از رانندگی خسته شد.!
ظهر هم رفتم آرژانتین بدرقه آقا سپهر. این دفعه جامون عوض شده بود. خیلی دلم براش تنگ شد . کاشکی زود بیاد.